قصه يک خبرنگار از قلم افتاده!


 

نويسنده: سيده فاطمه موسوي




 

شهيد محمد طائي
 

ولادت: 1333
شهادت: 13 آذر 1359

اشاره:
 

استان کرمان ده شهيد خبرنگار دارد که شهيد محمد طائي يکي از آن هاست و به قولي اولين شان.
حالا بگذريم از کوتاهي برخي که زندگي نه شهيد خبرنگار استان کرمان را چاپ کرده اند و بعد تازه فهميده اند که اِاِاِ! شهيد محمد طائي هم خبرنگار بوده و از قلم افتاده! البته شهيد طائي در کرمان آدم گمنامي نبوده و نيست. يک آدم خوش فکر و تحصيل کرده در کانادا و آمريکا که قبل و بعد از انقلاب خيلي فعال بود.

همين حالا او را از من بگير!
 

نمي دانم مادرهاي چندتاي ما وقتي که به دنيا آمديم، دست به آسمان برداشتند و گفتند: «خدايا اگر فرزند من در آينده ضد دين و ضد اسلام مي شود، همين حالا او را از من بگير»؛ اما مي دانم که مادر محمد طائي اين کار را کرد؛ دست به آسمان برداشت و همان
دعايي را کرد که گفتم. بايد مادر باشي تا بفهمي اين کار چه جرأتي مي خواهد و چه اطميناني. خب اين طوري مي شود که همسايه ها در صبح هاي سرد زمستان صداي اذان محمد هشت ساله را مي شنيدند و همين طوري مي شود که در کودکي شده بود شناسنامه مادرش و با او در همه مراسم هاي مذهبي نمازهاي جماعت و جلسه هاي قرائت قرآن شرکت مي کرد.
خواهرش مي گويد: سن و سالي نداشتم که در انجام يکي از فريضه هاي ديني کوتاهي کردم. محمد دستم را گرفت و به طرف چراغ علاء الدين که وسط اتاق روشن بود، برد و دستم را به چراغ نزديک کرد. گفتم: «چه کار مي کني؟! دستم سوخت.»
گفت: «گرماي اين چراغ خيلي کم تر از گرماي جهنمه؛ اگه از آتيش مي ترسي، پس چرا سهل انگاري مي کني؟»
حالا آن موقع کي بود؟ محمد دانش آموز دوره ابتدايي بود.
حالا ما مي گوييم «ف»، خودتان تا فرخزاد تشريف ببريد!

صبح بخير جناب آريامهر!
 

اگر پدر و مادر باشيد، خيلي هم بدتان نمي آيد که بدانيد دختر و پسر نوجوان تان چي تو بند و بساط شان دارند. حالا اگر اطمينان صد در صد پيدا کنيد که شاه پسرتان يا ناز دخترتان دسته گل تشريف دارند و همان چيزي هستند که هميشه دل تان مي خواست، چه نفس راحتي مي کشيد و چقدر به خودتان مي باليد و باد به غبغب هايتان مي اندازيد که، بعله ديگه...
اين آقا محمد ما بچه دبيرستاني که شد، وسايلش را چند نوار مذهبي، تعداد زيادي کتاب و لوازم درسي تشکيل مي داد.
بعد از گرفتن ديپلم هم تشريف برد آش خوري. دوره آموزش را در پادگان گرگان گذراند.
يک روز هنگام مراسم صبحگاه همه خبردار ايستاده بودند. صدايي شنيده نمي شد؛ فقط صداي افسري که مراسم را اجرا مي کرد، به گوش مي رسيد.
صبحگاه داشت تمام مي شد. حالا فقط مانده بود مجري نام جناب شاهنشاه را بر زبان بياورد و حاضران با فرياد: «جاويد، جاويد، جاويد» مراتب عشق و علاقه خود را به جناب محمدرضا نشان بدهند!
صداي افسر در بلندگو پيچيد: «شاهنشاه آريا مهر...» که يک هو يکي پقي زد زير خنده. همه با تعجب به کسي که هنوز داشت مي خنديد، نگاه کردند. محمد طائي بود. به جرم مسخره کردن شاهنشاه به زندان افتاد و تا پايان دوره آموزش آزار و اذيت شد.

شرمنده اخلاق ورزشي تون!
 

خواهر محمد خاطره اي را تعريف کرده که شنيدنش خالي از لطف نيست:
معلم بد اخلاقي در دبيرستان ما تدريس مي کرد که به رعايت مسائل شرعي توجهي نداشت. دست بچه ها را مي گرفت و آن ها را از کلاس اخراج مي کرد.
يک روز به او گفتم: «شما نامحرم هستيد، نبايد دست دانش آموزهاي دختر رو بگيريد.»
از آن جايي که در زمان حکومت شاه مسئولان به اين مسائل اعتنايي نمي کردند، آن معلم هم توجه نکرد، کار به مدير دبيرستان کشيد. با کمال تأسف مدير از معلم پشتيباني کرد و براي يک هفته از دبيرستان اخراج شدم.
خبر به گوش محمد رسيد. به دبيرستان رفت و با مدير و معلم صحبت کرد. با وجودي که هنوز خيلي جوان بود، ولي چنان اطلاعات کامل و نفوذ کلامي داشت که مدير و معلم تحت تأثير قرار گرفتند و پس از معذرت خواهي، به دبيرستان برگشتم.

بابا تو ديگه کي هستي!
 

بعد از پايان سربازي، در سال 1354 به عنوان کتاب دار در آموزش و پرورش کرمان استخدام شد. يک سال بعد هم ساواک که به فعاليت هاي مذهبي و سياسي اش مشکوک شده بود، او را زير نظر گرفت.
او هم ناچار در تاريخ 15 مهر 1356 براي ادامه تحصيل، راهي کانادا شد؛ اما در کانادا هم دست از فعاليت هاي سياسي اش برنداشت. اول زبان انگليسي اش را کامل کرد و بعد هم در انجمن دانشجويان مسلمان کانادا عضو شد. محمد توانست نقش موثري در شناساندن ماهيت ضد مردمي جناب شاهنشاه به عهده بگيرد. در چاپ، پخش و توزيع اعلاميه هاي امام خميني (ره) در کشور کانادا و امريکا هم مشارکت داشت؛ براي همين کارهايش توسط عوامل ساواک و پليس آن کشورها تحت تعقيب قرار گرفت.

انگشت به دهان...
 

تا حالا شنيده ايد کسي از لباس نو بدش بيايد؟ هر کدام از ما با ديدن لباس نو قلقلک مان مي آيد که هر چه زودتر لباس را بپوشم. شايد تعجب کنيد اگر بگويم محمد آقا از لباس نو خوشش نمي آمد. ساده لباس مي پوشيد. عقيده داشت بايد ساده، ولي تميز بود تا بتوان با مردم ارتباط برقرار کرد. تا پاسي از شب کار مي کرد و بعد نوبت نماز شب بود. روي موکت مي خوابيد. کارهايش را روي زمين انجام مي داد و گاهي از يک ميز کوچک استفاده مي کرد. گفتيم تا بدانيد اين ها براي دوستانش که مي دانستند مدت ها در آمريکا زندگي کرده است تعجب آور بود.

حشره نامرد!
 

هميشه دانشجويان مسلمان عرب به او مي گفتند، با اين که ما عرب زبان هستيم، ولي شما از ما بهتر قرآن مي خوانيد.
قرار بود در آمريکا در همايشي که توسط انجمن اسلامي دانشجويان مقيم آمريکا برگزار مي شد، قاري باشد. توي راه، از زير ماشين صدايي شنيد. پياده شد تا ببيند چه خبر است که حشره اي صورتش را نيش زد. صورتش آن قدر ورم کرد که چشمانش باز نمي شد.
نگران شد. بالاخره قرار بود چند لحظه ديگر در همايش قرآن بخواند. بلافاصله شروع کرد به خواندن آيت الکرسي به نيت از بين رفتن ورم صورتش... وقتي که از ماشين پياده شد، اثري از ورم نبود.

سلام يانکي ها!
 

تحت تعقيب پليس کانادا که قرار گرفت، به يکي از دوستانش در ايالت «هوستون تگزاس» گفت تا برايش از يکي از دانشگاه هاي امريکا پذيرش بگيرد.
او هم اين کار را کرد. حالا يک مشکل بزرگ وجود داشت؛ بايد از کانادا خارج مي شد، اما پليس در تعقيب او بود و نمي توانست از مرزهاي هوايي و زميني خارج شود.
مدت ها از اتاقي که اجاره کرده بود، بيرون نيامد. يک روز صاحب خانه که يک زن کانادايي بود، پرسيد:
«چرا هيچ وقت از اتاقت خارج نمي شي؟»
نشست و در کمال صداقت ماجرا را توضيح داد. صاحب خانه که از راست گويي او به هيجان آمده بود، موضوع را با برادرش که کاپيتان يک کشتي باري بود، در ميان گذاشت. او هم محمد را با کشتي از کانادا به امريکا برد.

دندان طمع تان را بکشيد!
 

با پيروزي انقلاب به ايران برگشت. کمي بعد، هم عضو سپاه شد و براي تشکيل سپاه بارها به شهرهاي مختلف کرمان سفر کرد. شد مسئول روابط عمومي سپاه کرمان.
نشريه «جهاد» را در کرمان راه اندازي کرد. صفحه اول نشريه را با قلم ني و خط زيباي خوش طراحي، و بقيه مطالب را از طريق دستگاه چاپ براي تکثير آماده مي کرد. اين نشريه، در کرمان، سيستان و بلوچستان و هرمزگان توزيع مي شد. خودش بيش تر وقت ها آستين بالا مي زد و نشريه را در مدرسه ها و باقي اماکن پخش مي کرد؛ براي آگاهي نسل جوان که خيلي ها دندان برايشان تيز کرده بودند.

ماه رمضان در امريکا
 

در آمريکا هم دست از فعاليت هايش برنداشت. اگر هم بخواهيم از عمل به واجبات ديني اش حرفي بزنيم، بايد بگوييم که:
ماه مبارک رمضان با تابستان گرم و شرجي مقارن شده بود. روزه مي گرفت و به فعاليت هاي روزانه اش در آن هواي گرم ادامه مي داد. واقعا خيلي سخت است که در امريکا باشي، تابستان باشد، هوا گرم باشد، و دست شان درد نکند، زن هاي نيمه عريان هم زحمت بکشند و خيابان را چراغاني کنند و تو روزه بگيري!

و ناگهان...
 

اهل برنامه ريزي بود. خوش رو و خندان. با وجود مشغله زياد، هيچ وقت خواندن قرآن و نهج البلاغه را از ياد نبرد.
براي مأموريتي عازم مهاباد شد.
بلافاصله يکي از اتاق ها را تبديل به نمازخانه کرد. اتاق را تزئين کرد. تعدادي حديث با خط خوش نوشت و به ديوار زد. خودش به عنوان امام جماعت ايستاد و اولين نماز جماعت را در سپاه مهاباد برپا کرد. در همين مأموريت بود که طي درگيري خونين با ضد انقلاب در جاده ي مهاباد-بوکان، در غروب روز سيزدهم آذر 1359 با دهان روزه...
پدرش مي گويد: پسرم هنگام عزيمت، قرآن را باز کرد و اين آيه را خواند: «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا...؛ هرگز کساني را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار...» وقتي خبر شهادت او را به من دادند، قرآن را باز کردم، باز هم همان آيه روبروي چشمم بود.
«روزگاريست که پيکر خون آلود جواني را به امانت اين زمين سپرده اند؛ پيکري که براي قوام بخشيدن به دين خدا قامت راست کرد و براي مصون داشتن دين خدا از آسيب دشمنان، خويشتن را سپر گرداند؛ که اگر مورد رضاي حق قرار گرفته باشد جاي بسي شکر و سپاس است...»
اين جمله ها را در وصيت نامه اش نوشته بود.
منبع : ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار آشنا شماره 134